پارت هفتم رمان تهیونگ و ات
---
نگاهم بین تهیونگ و هوسوک در رفتوآمد بود. تهیونگ با قدمهای استوار به سمت ما میآمد. انگار نه انگار که مقابل سه مرد خطرناک ایستاده است. هوسوک خندید و گفت: «چطور فهمیدی؟»
تهیونگ با صدایی سرد و بیتفاوت پاسخ داد: «حدس زدم. وقتی اَت رو دیدم که داره میره، شک کردم. میدونستم تو اینقدر احمقی که فکر کنی میتونی با یه تهدید ساده، اون رو به دست بیاری.»
هوسوک با خشم به تهیونگ نگاه کرد. «تو هیچوقت به اون اهمیت نمیدادی. اون رو ول کن و برو.»
«نه، نمیرم.» تهیونگ این را گفت و چشمانش را به من دوخت. «اگه بهش اهمیت نمیدادم، الان اینجا نبودم.»
با شنیدن حرف تهیونگ، قلبم به تپش افتاد. پس او برای من آمده بود. پس تمام حرفهایی که به من زده بود، دروغ نبود.
در همین لحظه، یکی از مردان هوسوک به سمت تهیونگ حملهور شد. تهیونگ به سرعت جاخالی داد و با یک ضربه دقیق، مرد را به زمین انداخت. مرد دوم هم به سمت تهیونگ آمد، اما او با یک لگد سریع به شکم مرد، او را از پا درآورد.
هوسوک با عصبانیت به تهیونگ نگاه کرد. «تو هیچوقت نمیتونی منو شکست بدی. اَت مال من میشه!»
هوسوک به سمت من آمد و دستم را محکم گرفت. با وحشت به او نگاه کردم. «تهیونگ...»
تهیونگ با خشم فریاد زد: «ولش کن! اون مال من نیست، مال تو هم نیست!»
هوسوک با لبخندی شیطانی گفت: «فکر میکنی من احمقم؟ اگه از من دور بشی، به خواهرت آسیب میزنم.»
با شنیدن این حرف، قلبم فرو ریخت. تهیونگ به هوسوک نگاه کرد و گفت: «اگه به سومی آسیبی برسونی، پشیمون میشی.»
هوسوک با آرامش به من نگاه کرد و گفت: «بیبی، بیا با من بریم. تهیونگ نمیتونه ازت محافظت کنه. اون فقط به خودش اهمیت میده.»
***
نگاهم به تهیونگ بود. او آماده مبارزه بود، اما میدانستم که نمیتواند با سه نفر بجنگد. نمیخواستم به خاطر من، اتفاقی برایش بیفتد.
نفس عمیقی کشیدم و به هوسوک گفتم: «باشه. با تو میآم.»
تهیونگ با تعجب به من نگاه کرد. «اَت... نه! داری چیکار میکنی؟»
دست هوسوک را از روی دستم برداشتم و به سمت تهیونگ رفتم. در مقابلش ایستادم و به چشمانش خیره شدم. «من نباید به اینجا میاومدم. منو ببخش، تهیونگ. من نمیخوام به خاطر من اتفاقی برات بیفته.»
سپس به سمت هوسوک برگشتم. «بیا بریم. اما اگه به سومی آسیبی برسونی، پشیمون میشی.»
هوسوک لبخندی پیروزمندانه زد و به تهیونگ نگاه کرد. «دیدم؟ اون منو انتخاب کرد.»
تهیونگ هیچ حرفی نزد. فقط به من نگاه میکرد، و چشمانش پر از ناامیدی بود. من با هوسوک از انبار خارج شدم و به ماشینش رفتیم. وقتی به صندلی نشستم، برای آخرین بار به تهیونگ نگاه کردم. او هنوز در همانجا ایستاده بود و به رفتن من نگاه میکرد. در چشمانش، غم و اندوه عجیبی بود که قلبم را به درد اورد.
نویسنده: elisa
زحمت کشیدم انقدر نوشتم دستام درد گرفته بخدا یه ساعته دارم مینویسم و نه لایکی نه چیزی هومم.
ادامه اش اسمات هستش پارت هشتم پارت اخره.
قلب و قرمز کن♥بخاطر تهیونگ
نگاهم بین تهیونگ و هوسوک در رفتوآمد بود. تهیونگ با قدمهای استوار به سمت ما میآمد. انگار نه انگار که مقابل سه مرد خطرناک ایستاده است. هوسوک خندید و گفت: «چطور فهمیدی؟»
تهیونگ با صدایی سرد و بیتفاوت پاسخ داد: «حدس زدم. وقتی اَت رو دیدم که داره میره، شک کردم. میدونستم تو اینقدر احمقی که فکر کنی میتونی با یه تهدید ساده، اون رو به دست بیاری.»
هوسوک با خشم به تهیونگ نگاه کرد. «تو هیچوقت به اون اهمیت نمیدادی. اون رو ول کن و برو.»
«نه، نمیرم.» تهیونگ این را گفت و چشمانش را به من دوخت. «اگه بهش اهمیت نمیدادم، الان اینجا نبودم.»
با شنیدن حرف تهیونگ، قلبم به تپش افتاد. پس او برای من آمده بود. پس تمام حرفهایی که به من زده بود، دروغ نبود.
در همین لحظه، یکی از مردان هوسوک به سمت تهیونگ حملهور شد. تهیونگ به سرعت جاخالی داد و با یک ضربه دقیق، مرد را به زمین انداخت. مرد دوم هم به سمت تهیونگ آمد، اما او با یک لگد سریع به شکم مرد، او را از پا درآورد.
هوسوک با عصبانیت به تهیونگ نگاه کرد. «تو هیچوقت نمیتونی منو شکست بدی. اَت مال من میشه!»
هوسوک به سمت من آمد و دستم را محکم گرفت. با وحشت به او نگاه کردم. «تهیونگ...»
تهیونگ با خشم فریاد زد: «ولش کن! اون مال من نیست، مال تو هم نیست!»
هوسوک با لبخندی شیطانی گفت: «فکر میکنی من احمقم؟ اگه از من دور بشی، به خواهرت آسیب میزنم.»
با شنیدن این حرف، قلبم فرو ریخت. تهیونگ به هوسوک نگاه کرد و گفت: «اگه به سومی آسیبی برسونی، پشیمون میشی.»
هوسوک با آرامش به من نگاه کرد و گفت: «بیبی، بیا با من بریم. تهیونگ نمیتونه ازت محافظت کنه. اون فقط به خودش اهمیت میده.»
***
نگاهم به تهیونگ بود. او آماده مبارزه بود، اما میدانستم که نمیتواند با سه نفر بجنگد. نمیخواستم به خاطر من، اتفاقی برایش بیفتد.
نفس عمیقی کشیدم و به هوسوک گفتم: «باشه. با تو میآم.»
تهیونگ با تعجب به من نگاه کرد. «اَت... نه! داری چیکار میکنی؟»
دست هوسوک را از روی دستم برداشتم و به سمت تهیونگ رفتم. در مقابلش ایستادم و به چشمانش خیره شدم. «من نباید به اینجا میاومدم. منو ببخش، تهیونگ. من نمیخوام به خاطر من اتفاقی برات بیفته.»
سپس به سمت هوسوک برگشتم. «بیا بریم. اما اگه به سومی آسیبی برسونی، پشیمون میشی.»
هوسوک لبخندی پیروزمندانه زد و به تهیونگ نگاه کرد. «دیدم؟ اون منو انتخاب کرد.»
تهیونگ هیچ حرفی نزد. فقط به من نگاه میکرد، و چشمانش پر از ناامیدی بود. من با هوسوک از انبار خارج شدم و به ماشینش رفتیم. وقتی به صندلی نشستم، برای آخرین بار به تهیونگ نگاه کردم. او هنوز در همانجا ایستاده بود و به رفتن من نگاه میکرد. در چشمانش، غم و اندوه عجیبی بود که قلبم را به درد اورد.
نویسنده: elisa
زحمت کشیدم انقدر نوشتم دستام درد گرفته بخدا یه ساعته دارم مینویسم و نه لایکی نه چیزی هومم.
ادامه اش اسمات هستش پارت هشتم پارت اخره.
قلب و قرمز کن♥بخاطر تهیونگ
- ۲.۲k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط